ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی عزیزم را رها کردم و هفته ی بعد همه ی چیز های آشنای دیگر را رها خواهم کرد. قزوین را، خانه را، اتاق را، این من قدیم وابسته به خانواده را، رویای دانشگاه تهران را، هدف پیش از کنکور را و . . توی جاده به همه ی این ها فکر میکردم و انگار همان جا همه اش برایم حل شد. دانستم که اشک خواهم ریخت و دلتنگ خواهم شد و شاد خواهم بود و زندگی خواهم کرد. دانستم که همین حالا قدرتش را دارم که بروم و دیگر حمایت نخواهم.
و دیدم که چقدر راهم هموار است برای این که از این به بعد خود حقیقیم باشم، در میان غریبه هایی که هیچ ذهنیتی از گذشته ام ندارند.
خود حقیقی ام چیزی است که البته نیاز دارد کشف بشود، شناخته بشود و تعریف بشود. تا به حال دریافته ام که حود حقیقی آدم وقتی بروز میکند که آدم تنش بی انقباض و سرش ساکت است. در مورد من خیلی وقت ها زبانش هم ساکت است. به علاوه ی این که نامریی است. من با متمرکز بودن نامریی میشوم. وقتی که شروع میکنم به جمع کردن حواسم به درون خودم و برگرفتن آن از دیگران. به جای این که بروم توی سر آن ها و به قضاوت های احتمالی شان فکر کنم میروم توی قدم هایم، نفس هایم، کارم. و آن وقت نامریی میشوم. درست آن جاست که دیگر چشم های بزرگ و قاضی را همه جا نمیبینم و ترسم از دیده شدن میریزد. چون دیگر وقتی برایش ندارم. و آن وقت ممکن است چیز هایی خوبی از من بروز کند. انتخاب هایم را بیشتر دوست خواهم داشت و حالم خوش تر است.
دیگر این که همه چیز نو است. توی تختی خواهم خوابید که هرگز نخوابیده ام، روی پیاده رو هایی قدم خواهم زد که پاهایم هرگز لمس نکرده اند، درس هایی خواهم خواند که هیچ چیز از آن ها نمیدانم و از همه مهم تر این که مسئولیت مراقبت از من را کسی بر عهده میگیرد که تا حالا هیچ وقت این کار تمام و کمال بر عهده اش نبوده. نو همیشه جذاب است مگر نه؟
*عنوان از بمرانی
درباره این سایت