برای نوشتن



الف عزیزم
همان طور که احتمالا خودت میدانی این روز های من پر از تو ست. در بین فکر کردن به تو٫ حرف زدن با تو٫ راه رفتن با تو و. درس میخوانم٫ غذا میخورم و نفس میکشم. 
از حال و روزم که برایت بگویم٫ پرم از سبکی. مثل یک تکه قاصدک سفید که فوتش کرده اند برود یک جای دور بنشیند روی آرزو های کسی. فوتم کرده اند و من توی هوا شناورم. به تو فکر میکنم و توی هوا میمانم. به زنگ زدن های اول صبحت٫ به نگرانی هایت از بابت سربه هوایی هایم٫ به تیزبینی ات در دیدن چیزهایی که هیچ کس دیگری نمی‌بیند٫ به وقت هایی که حرف میزنم و تو گوش نمی‌دهی و بی هوا در آغوشم میگیری٫ به چشمانت و صدای رسای دوست داشتنشان٫ به دست هایت. . یادم می افتد این ها و سبک تر میشوم. 
الف عزیزم
چه کسی فکرش را میکرد؟ چه کسی تصور این همه هماهنگی را میکرد؟ چه کسی می‌دانست الف عزیزم؟ 
ما فقط دو تا آدم کوچولوی بی تجربه ی شجاع بودیم که با قدم های رانمان آرام آرام وارد مسیری شدیم که چیزی از ادامه ی آن پیدا نبود. همین حالایش هم ادامه اش پیدا نیست اما این نقطه ای که توی آن هستیم٫ پر از درختان بلند مهربان است با پرندگان کوچک آوازخوان روی شاخه هایشان. من توی این راه جنگلی٫ در این هوای دلنشین صورتی اش یک قاصدک شناورم که شاید٫ خدا را چه دیدی٫ آخرش برود بنشیند روی شانه ی آرزو های تو.

*به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را.
(فتح باغ_ فروغ فرخزاد)

وضعیتم برای خودم عجیب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز های دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم های آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهی ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. برای هیچ کس حتی برای خودم. پرونده ای که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. باید یک جای کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و میدانید احساس میکنم باید بدهمش دست خود برترم. یک خود بزرگ تر و هردمند تر که هنوز خودآگاهم به آن دسترسی ندارد. به نوعی میخواهم خودم را بسپارم. بله واژه ی درست همین بود، سپردن.


 بچه ها رفته اند بیرجند. تا شنبه توی اتاق تنها هستم. امروز بیدار که شدم شروع کردم به جمع و جور کردن. اتاق بی اندازه در هم و بر هم بود. دوست داشتم نامرتبی هایش را خودم به تنهایی مرتب کنم آن هم وقتی دیگران نیستند. بعد کمی درس خواندم. بیشتر وقتم را به روشی کاملا ناسالم هدر دادم. در خودم فرو رفتم و در افکار پرت و پلا غوطه ور شدم. تنم را منقبض کردم، پشتم را گرد کردم و همه ی تنش ها را ریختم توی دیافراگم و قفسه ی سینه ام. 

پیش پ نرفتم. اوایل دوست داشتم تنها باشم. بعد کم کم دبگر دوست نداشتم تنها باشم اما کار داشتم و باید تمام میشد. اضطراب داشتم و هیچ کاری از پیش نمیبردم. وقت تلف میکردم و بیشتر و بیشتر اضطراب می افتاد به جانم.

قصد دارم کاری کنم. کاری به غیر از رفت و روب و بیرون رفتن و لاک زدن. کاری به غیر از ولگردی در شبکه های مجازی و به غیر از خوابیدن. مثلا دوست دارم درس خواندنم روی روال بیفتد و بتوانم اتاق را در یک حد نرمالی مرتب نگه دارم، بعد تایم های اضافه ای که به دست می آورم را کتاب بخوانم، ورزش کنم، بروم کشف کنم این شهر نو را. شاید یک کلاس هنری اسمم را بنویسم. شاید هم خودم همین جا یک کار هایی انجام بدهم. میدانم که باید حرکت کنم و باید از قدم های کوچک کوچک شروع کنم. مثلا باید بروم الان و گزارش کارهایم را بنویسم. بعد تر زبان بخوانم و ظرف های ظهر را بشویم. فردا هم همین طوز کوچک و آرام پیش بروم و وسطش توی افکار پرت و پلا فرو نروم. باید بلند شوم و یک کاری بکنم.


ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی عزیزم را رها کردم و هفته ی بعد همه ی چیز های آشنای دیگر را رها خواهم کرد. قزوین را، خانه را، اتاق را، این من قدیم وابسته به خانواده را، رویای دانشگاه تهران را، هدف پیش از کنکور را و . . توی جاده به همه ی این ها فکر میکردم و انگار همان جا همه اش برایم حل شد. دانستم که اشک خواهم ریخت و دلتنگ خواهم شد و شاد خواهم بود و زندگی خواهم کرد. دانستم که همین حالا قدرتش را دارم که بروم و دیگر حمایت نخواهم.

و دیدم که چقدر راهم هموار است برای این که از این به بعد خود حقیقیم باشم، در میان غریبه هایی که هیچ ذهنیتی از گذشته ام ندارند. 

خود حقیقی ام چیزی است که البته نیاز دارد کشف بشود، شناخته بشود و تعریف بشود. تا به حال دریافته ام که حود حقیقی آدم وقتی بروز میکند که آدم تنش بی انقباض و سرش ساکت است. در مورد من خیلی وقت ها زبانش هم ساکت است. به علاوه ی این که نامریی است. من با متمرکز بودن نامریی میشوم. وقتی که شروع میکنم به جمع کردن حواسم به درون خودم و برگرفتن آن از دیگران. به جای این که بروم توی سر آن ها و به قضاوت های احتمالی شان فکر کنم میروم توی قدم هایم، نفس هایم، کارم. و آن وقت نامریی میشوم. درست آن جاست که دیگر چشم های بزرگ و قاضی را همه جا نمیبینم و ترسم از دیده شدن میریزد. چون دیگر وقتی برایش ندارم. و آن وقت ممکن است چیز هایی خوبی از من بروز کند. انتخاب هایم را بیشتر دوست خواهم داشت و حالم خوش تر است.

دیگر این که همه چیز نو است. توی تختی خواهم خوابید که هرگز نخوابیده ام، روی پیاده رو هایی قدم خواهم زد که پاهایم هرگز لمس نکرده اند، درس هایی خواهم خواند که هیچ چیز از آن ها نمیدانم و از همه مهم تر این که مسئولیت مراقبت از من را کسی بر عهده میگیرد که تا حالا هیچ وقت این کار تمام و کمال بر عهده اش نبوده. نو همیشه جذاب است مگر نه؟ 


*عنوان از بمرانی


بعد از ماه گرفتگی خوب شدم. چیز هایی از من رفت و شسته شد. ترس، گناه، غم و شاید استیصال. سکوت میکنم تا صدای جیرجیرک ها را بشنوم. خود گم شده ام سر و کله اش پیدا میشود. دوست دارم با لباس های راحتی دراز بکشم و فقط گوش کنم یا چیزی بخوانم. خودم. بی نقاب و بازی و ادا. روانم را باید هر از چندگاهی زیر دوش ببرم. خستگی هایش را بشویم و نو که شد دوباره تنش کنم.

خیلی بهترم. هنوز هم به او فکر میکنم. این طور نبود که صبح بیدار شوم و دیگر او نباشد. هنوز هم وجود دارد و پررنگ است. اما کمی کمتر آزار دهنده. حتی وقتی فهمیدم درست بعد از رفتن من آمده. حالا که بهترم میخواهم به نبودنش رضایت بدهم. نبودن او همیشگی است و بهتر است خدا روزی مرا جای دیگری حواله بدهد. بلخره تن میدهم. به چیز های دم دستم رضایت میدهم. میدانم که او اشتباهی بود که آمد و ماندگار شد. کم کم دیگر باید برود. آهسته آهسته. نرم نرمک. خرامان. برخلاف جوری که آمد.

به خودم باز گردم. به ماه و حالم. و غم هایی که رفتند. کاش میتوانستم بگویم جایش شادی آمد یا آرامش. اما جایش چیزی نیامد. شاید چون بار اضافی بود. برای بقیه اش باید تلاش کنم. برای چیزی که میخواهم باشم کمی نیروی بیشتری لازم دارم. شاید هم کمی هل داده شدن. کمی انرژی برای آغاز. نمیخواهم با فشار اضافی دوباره ترس و گناه را به خودم دعوت کنم. فعلا بیش از هر چیز استراحت لازم دارم. همین. من این روز ها.


دیروز توی کلاس یوگا احساس خوشبختی کردم. من در حرکت خوشبخت ویریکشاسانا شماره ی یک، بودم و همه چیز عالی بود. درست مثل این بود که کنار یک ساحل گرمسیری باشی، خورشید در حال غروب کردن باشد و تو همه ی مومات ظاهری یک یوگینی را داشته باشی. بعد باد خنکی بوزد و روح آدم را از اعماقش خنک کند. آن جا من چنین حسی داشتم. نه در یک ساحل گرمسیری به وقت غروب بلکه روی مت خودم در یک سالن عمومی که حتی مخصوص یوگا نیست. در حالی که دیوار هایش برخلاف کلاس یوگای استاندارد آینه دارد و فوم های کفش از مدت ها پیش در انتظار نو شدن له له میزنند و رختکنش. . نگویم. اما همه چیز عالی بود. من خوشبخت بودم و ویریکشاسانا غایت من بود. میخواهم بگویم حتی برایم مهم نبود که خودم که هستم. جوش های صورتم، اضافه وزنم، درصد های آخرین آزمونم، مشکلات هر ازگاهم با پدر و مادرم، احساس تنهایی و نیاز به تایید و هزار چیز دیگر که اغلب با من است هم نبود. من در آسانای خودم، در آن لحظه عالی بودم. درست مثل دنیای دور و برم. 



صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم چیزی از آن ننویسم. ترجیح دادم که روبرو شدن با آن را بگذارم برای کمی بعد تر. اما بعد از صبحانه که مامان بغلم کرد خوابم را برایش تعریف کردم. قصد ندارم که این جا بازگویش کنم. ممکن است قضاوت شما متفاوت باشد و از این که چیزی تا این حد خصوصی از من جایی باشد که غریبه ها بخوانند و توی سرشان به آن فکر کنند متنفرم. اما دوست دارم تفسیر خودم را این جا بنویسم. 
فکر میکنم که نگران هستم. یا به تعبیر معمول استرس دارم. استرس طبیعی است آن هم وقتی یازده روز دیگر باید سر جلسه بنشینم. اما در طول این سال تنها دفعاتی انگشت شمار، آن هم در دوره هایی بسیار کوتاه دچارش شدم. دوست ندارم بگویم استرس طبیعی است و بیشتر دوست ندارم بگویم که حد نرمالی از آن خوب است. شاید درست باشد شاید هم نباشد. اما من بدون استرس هم میتوانم به کار هایم برسم و خوب درس بخوانم. با وجود همه ی این ها نمیخواهم زیاد به آن بپردازم. میدانم که دوره ای است و به زودی رنگ میبازد و جایش را به چیز دیگری میدهد. میخواهم عبور کردن و شاهد بودن را تمرین کنم.

به علاوه ی نگرانی انتقاد هم هست. یک عقده ای که در حال بیدار شدن است و به خیالم همین نگرانی با سر و صدایش بیدارش کرده. عقده ی مربوط به استرس میگوید که تو به اندازه ی کافی خوب درس نخواندی و به اندازه ی کافی خوب درس نمیخوانی. میگوید تو سختی چندانی نکشیدی و روزی دوازده ساعت درس نخواندی و خیلی آرام بودی. حتی همین حالا که خیلی ها(که معلوم نیست که هستند؟) دارند خودشان را پاره پاره میکنند تو روی مبل ولو میشوی و انگار که داری رمان میخوانی نظریه ی داروین را مرور میکنی. عقده میگوید که تو به برنامه های کاغذی پایبند نبودی و همیشه نوعی لجبازی در تو بود که نمیخواستی به حرف هیچ کس گوش بدهی. میگذارم همه ی حرف هایش را بزند بعد با لبخند توی صورتش میگویم:
من برای هر درس یک عامه تست زدم. به جز یک مبحث در زیاضی هیچ چیز را نخوانده نگذاشتم. همیشه با دقت و کامل همه چیز را خواندم و اجازه ندادم چیز های حاشیه ای توجه و انرژی ام را بد. عقیده دارم که خودم بهتر از هرکس دیگری میدانم که چه کار باید بکنم و همیشه با دل بچه ی لجباز درونم راه آمدم و اتفاقا به همین دلیل است که سختی نکشیدم و حالم بیشتر این دوران خوب بود. همین بچه ی سرکش انرژی پیشروی من را تامین میکند و حرف گوش ندادن اصلا به ضرر من تمام نشد. به علاه ی این که هر جا صلاح دیدم به حرف هر کس که صلاح دیدم گوش دادم. من توانایی تشخیص دارم و میتوانم ببینم که چه چیز به کارم می آید و چه چیز زائد است لازم نیست که راه بقیه را بروم. به علاوه همه خوب میدانیم که کنکور چه شارلاتان بازاریست و مشاور ها و خیلی از معلم ها هدفشان بیشتر و بیشتر تیغ زدن دانش آموز است. چه دلیلی دارد که خودم با چشم باز و با پای خودم توی دامشان بروم؟ 

این ها را به عقده میگویم تا دهنش را ببندد. به هر حال هر چیز بهایی دارد و بهایی که من برای خودم بودن پرداخت کردم این بود که خیلی ها مخالفتشان را به من ابراز کردند و سعی کردند به راه راست هدایتم کنند. به نظرشان بی رمق و لاک پشتی رسیدم، یا لجباز و بی نظم و همیشه نظرشان را گفتند. اما حالا بگذار آن ها نگران تر باشند. من وقتی برای چیز های بیهوده ندارم.


+راستی چقدر خوب است که مردم همیشه توی خیابان توی صورت هم لبخند بزنند. لبخند های شاد. لبخند ها بی قید. لبخند های حقیقی.


راستش احساس میکنم من آدم دویدن دنبال قله ها نیستم. اگر قرار است قله ای باشد، اشکال ندارد اما خوشم نمی آید که دنبالش بدوم. رسیدن به یک سری چیز ها خوب است. مثلا خوب است که آدم پول داشته باشد تا امن باشد. تا بتواند سفر برود. تا بتواند پول کلاس هایش را بدهد و. . یا مثلا چهار نفر که دور و بر آدم باشند. چهار نفر که بشود با آن ها خندید و گریه کرد. همراهی کنند با آدم و بتوانند کس دیگری را دوست داشته باشند و هر از گاهی با دل آدم راه بیایند. ولی میدانید چیست؟ از همه مهم تر این است که آدم با خودش در صلح باشد. این که نباشد باقی همه کشک است. اصلا برای همین است که میگویم نمیخواهم دنبال قله ها بدوم. سرم شلوغ است. خیلی با درونم کار دارم. گفتم که پول خوب است.پس باید کاری کنم که از آن پول در بیاید. به اندازه ای که لازم دارم و نه بیشتر چون بدون شک من نیامده ام توی این دنیا که پول در بیاورم. متوجه اید؟ حقیقتا ما برای چه این جاییم؟ تا دانشگاه قبول شویم و سرکار برویم؟ بعد ازدواج کنیم و یکی دو بچه بیاوریم؟ سعی کنیم ماشینمان را ارتقا بدهیم و خانه ی بزرگ تری بخریم و فلان بهمان؟ از من نخواهید که باور کنم. یک چیز هایی درون آدم هست که مهم است. خیلی مهم تر از بیشتر چیز هایی که بیرون آدم هست. خیلی مهم تر از سایز و دماغ آدم. خیلی خیلی مهم تر از متراژ خانه ی آدم. حتی خیلی مهم تر از تایید دیگران. همه ی ما کم و بیش این چیز ها را میدانیم. اما تن میدهیم به جهالت. بیشتر هم برای همین مورد آخر. تایید دیگران. یک وقت هایی هم برای دل یک موجود آزمند مشکل دار که لانه اش توی سر است و یک سوزن لحاف دوزی توی دستش دارد و هر از گاهی از آن برای آزار دادن استفاده میکند. ولی خوب آخر تا کی؟الان زمان زمان یکی شدن احساس و عقل است. و من میخواهم نگذارم هیچ چیزی تعادل و حال خوبم را خراب کند. قله ها را میگذارم برای بزکوهی. و پشت میکنم و به جای کوه راه بیشه را در پیش میگیرم. و میزنم به دلش. میزنم به دل همه ی سرزمین های درونی فتح نشده که انتظارم را میکشند. 

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قیمت ترجمه مقاله اخبار مهاجرت سرزمین زیبایی سفر و گردشگری با تریپ تو تریپ فروش فوم پلی یورتان پاسخ سوالات درسهایی از قران فضیلت زیارت و عزاداری امام حسین (ع) آموزش طراحی قالب وردپرس وبلاگ تخصصی مهندسی عمران کاردان تدبیر محاسب کارمانیا